از همان ابتدا دروغ گفتند!
مگر نگفتند که مــن و تــو ، مــا می شویم؟!
پس چرا حالا مــن این قدر تنهاست!
از کی تــو اینقدر سنگ دل شد؟!…
اصلا این…. او… را که بازی داد؟!…
که آمد و تــو را با خود برد و شدید ما!
می بینی
قصه ی عشقمان!
فاتحه ی دستور زبان را خوانده است…
::
::
خدایــــا
میشه اون لحظه ی آخر که واسه همه هست (مرگ)
واسه ما پارتی بازی کنی !!
::
::
خـــدا حالا که فقط منمو تو و سمفونی باران ، چرا صـــدایـــم نمی زنی؟
به پاکی باران که شکـــی نیست؛
نکند خودم نا محـــرمم…؟
::
::
عاشق هم شدی
مثل زلیخـــا سمج باش
آنقدر رسوا بازی دربیاور
تا خدا خودش پا درمیانی کند…!
::
::
آی سـهراب
کجـایی که ببینی
عشق، دیگـر صدای فاصـله ها نیستــــ
صدایِ فنــرِ تخت است